واقعا سخت است وقتی تو با پای لُچ، با دل پارهپاره، شب از کوه و مرز میگذری،اما میرویس، پسر کسی که این وطن را معامله کرد، در قلب کابل فارغ میشود، چی حسی در دلت پیدا میشود؟!

در همان کابل!
در همان شهری که برای ما به جهنم مبدل شده اما او آرام درس خواند، سند گرفت، عکس یادگاری گرفت و لبخند زد.
ما چی؟ ما را کابل بلعید! ما را ترس خورد! ما را وطن قی کرد!
او در مکتب بود، اما من و ما در صف نان خشک، در کمپ های مهاجرین، در کمر دریا، در دست قاچاقبرها در مرز های کشور های که رهبر دارند! رییس جمهور واقعی دارند به دنبالب نجات جان خود بودیم و هستیم!
میفهمی چه زهر تلخیست؟
وقتی خون ما رنگ ندارد، اما فامیل بعضیها، برایشان فرش سرخ میسازد؟
میرویس جان ماند، چون پدرش راه را صاف کرده بود. ما رفتیم، چون وطن دیگر برای ما جایی نداشت.
او آرام نشست، چون سایه قدرت بالای سرش بود. ما در تبعید گم شدیم، چون تنها بودیم، بیپشت و پناه ، بینام، بیچتر.

تو اواره نشدی، میرویس!
چون کابل برایت وطن ماند. برای ما اما، قفس شد! جهنم شد! گور دستهجمعی شد!
تو فارغ شدی، ما بیسواد ماندیم! تو بزرگ شدی در رفاه، ما له شدیم در فرار!
آه پسر کرزی!
تو در همان وطنی ماندی که پدرت دودش ساخت. ما از همان دود فرار کردیم، با چشم گریان و دل بریده.
اما گوش کن!
اگر یک روز، ما همین خاک سوخته را دوباره ساختیم، دروازهاش فقط برای شما باز نخواهد بود!
ما همان اوارههای خاموش دیروز، داد زن های فرداییم، و این بار، حق خود را با دندان میگیریم!
تو اواره نشدی، چون ما اواره شدیم.تو خواندی، چون ما سوختیم. تو خندیدی، چون ما گریستیم و این حق وطن نیست، این دزدی است! این توهین است! این فاجعه است!
بلی میرویس تو آواره نشدی ما آواره شدیم ..
نویسنده- لیلی سادات حسینی